فیلم کوتاه ساخته نشده " مثل سگ "

ساخت وبلاگ
دیدن فیلم کوتاه و نوشتن مداوم فیلمنامه هر دو باید از اصلی ترین کارهای واجب کسی باشد که می خواهد فیلمنامه کوتاه بنویسد. فیلمنامه کوتاه امروز " مثل سگ " نام دارد.

فیلمنامه کوتاه مثل سگ

نویسنده: امیرحسین جواهری

داخلی. ماشین. روز
 داخل یک ماشین ایرانی که کنار خیابانی پر رفت و آمد پارک است. امید حدودا سی ساله در یک ماشین نشسته است و در خروجی یک ساختمان اداری را که در فاصله تقریبا ده پونزده متری اش قرار دارد نگاه میکند … امید موها و ظاهرش را در آینه چک میکند… بعد از چند ثانیه چند کارمند زن و مرد از ساختمان خارج میشود… امید ماشین را روشن میکند و به طرف ساختمان حرکت میکند…
مریم حدودا سی ساله پوشش کارمندی در میان چند کارمند خانم از ساختمان خارج میشود و مقابل ساختمان        می ایستد. امید روبروی ساختمان میایستد و برای مریم بوق میزند. مریم با دوستانش خداحافظی میکند و با خونسردی به سمت ماشین میرود و سوار میشود. در حالی که دوستانش او را نگاه میکنند، چند کارمند مرد از ساختمان خارج میشوند.
امید با خوشحالی و ماشین را راه می اندازد: سلام
مریم: یواش برو
امید: چشم…
امید به آرامی حرکت میکند
امید: خوبی؟
مریم سعی میکند از آینه ها تصویر همکارانش را ببیند تصویر مرها را در آینه میبینیم که به دوستان مریم نزدیک میشوند
مریم: یواش برو…
امید: از این یواشتر؟
مریم در حالیکه از آینه عقب را نگاه میکند: الان مثلا داری یواش میری؟
امید: آره به خدا… میخوای وایسم؟
مریم: نه دیگه بسه برو….
امید دنده عوض میکند و گاز میدهد
مریم با ذوق: دیدیش؟
امید: نه… کدوم بود؟
مریم: همونکه کت اسپورت داشت دیگه… وسطیه…
امید: آهان… آره
مریم: چطور بود؟
امید بعد از کمی مکث:… چی بگم؟… در داشبوردو باز کن… گفتی چند سالشه؟
مریم: سنشو چیکار داری؟… خدایی خوشتیپ نبود؟
امید: چرا… حالا مطمئنی کار درستی کردیم؟
مریم در حالیکه در داشبورد را باز میکند یک مشمی در میان مقداری پول هزاری و دوهزاری پونصدی… حاصل مسافرکشی، در داشبورد است: اره بابا گفتم یکم بترسونمش بیاد جلو… منو میخواد، مطمئنم… نمیدونم چرا این پا اون پا میکنه… چی میخوای از این تو؟
امید: اون بستنی یا رو دربیار… اگه نیاد چی؟…
مریم با تعجب: چرا نیاد؟
امید: الان پیش خودش نمیگه این کی بود اومد بردش؟
مریم با پوزخند در حالیکه مشمی بستنی را از میان پولها در می آورد و به طرف امید میگیرد: فکر اونجاشم کردم… فردا قرار یکی از همکارام سر حرف رو باهاش وا کنه، بگه تو رو بابام انتخاب کرده، منم راضی نیستم… میخوام بترسونمش دیگه، خوبه؟
امید نگاهی به مریم میاندازد یکی از بستنی ها را برمیدارد:  نمیدونم، ( با خنده) مسخره است… هنوزم آلاسکا دوست داری دیگه، اره؟
مریم بستنی را در حالیکه پلاستیکش را باز میکند و گاز میزند با لبخند: آره… نگفتی؟
امید: چیو؟
مریم: کارم خوبه؟
امید: تو هم چه سوالایی میپرسیا؟… چه میدونم، یه جوریه فقط
مریم: چه جوریه؟
امید: میدونی، اون باید مثل سگ بیفته دنبالت…( با خنده) نه اینکه اغفالش کنی… میفهمی چی میگم؟
مریم با خنده: اغفال؟… دیوونه… همه که مثل هم نیستن، اینم این مدلیه… باید انگلش کرد… ههه مثل سگ… ولش کن… اصلا بیا یه حرف دیگه بزنیم
مریم بعد از چند ثانیه سکوت: کار و بارت خوبه؟
امید نگاهی به مریم می اندازد و با لبخند: بد نیست…
مریم در حالیکه بستنی میخورد: من هنوز نفهمیدم تو برا چی از اون شرکت اومدی بیرون؟
امید با خنده: منم نفهمیدم تو برای چی از اونجا اومدی بیرون؟
مریم: نه جدی دارم میگم
امید دوباره با خنده: منم جدی دارم میگم
مریم: من چون حقوقش کم بود…
امید با خنده: منم چون حقوقش کم بود… خدایی حیف اون اکیپ نبود؟..  یادته چقدر بهت میخندیدیم؟
مریم: مسخره… جدی دارم میگم… یعنی با مسافرکشی بیشتر درمیاری؟
ماشین پشت چراغ قرمز می ایستد: دیرت نشده که؟؟
مریم: چطور؟…
تلفن امید زنگ میخورد انرا نگاه میکند و بعد بیصدایش میکند…
امید: اینم ول نمیکنه
مریم: کی؟... دخترست؟
امید: آره بابا گیر داده امروز بریم سینما
مریم: خوب جوابشو بده
امید با پوزخند: خودش میدونه این ساعتا من خوابم…
مریم: خوابی؟
در همین لحطه یک پسر بچه با دسته ای از گلهای رز کنار ماشین می آید: آقا به خانومت گل نمیدی؟
امید نگاهی به مریم میکند
مریم: اقا پسر من خانومش نیستم…
امید دوباره با لبخند: شنیدی چی گفت؟… ببخشید
در همین لحظه چراغ سبز میشود و ماشین حرکت میکند بعد از چهارراه امید کناری می ایستد…
امید در حالیکه پیاده میشود: الان میام
مریم: کجا میری؟
امید دستش را بالا میبرد و به سمت آبمیوه فروشی میرود…
مریم که پلاستیک بستنی ها را در دست دارد نگاهی به اطراف می اندازد که ان را کجا بندازد در داشبورد را باز میکند مشمی را همانجا میگذارد که متوجه چیزی داخل داشبورد میشود آن را برمیدارد عکسی دست جمعی امید و مریم با همکارانشان که زیاد قدیمی نیست که امید در عکس به مریم نگاه میکند…
مریم چند ثانیه ای به عکس نگاه میکند عکس را سر جایش میگذارد. و نگاهی به پولهای داشبورد می اندازد پول زیادی نیست… در داشبورد را میبندد
امید با دو لیوان بزرگ آب میوه سوار ماشین میشود

امید با خنده: یادته تو قرعه کشی چقدر از اینا می باختی؟
مریم: نه خیر شما بد جنسا تقلب میکردین
مریم لیوان را میگیرد و تشکر میکند…
مریم به از کمی نوشیدن: نگفتی چرا از شرکت اومدی بیرون؟…
امید با خنده و در حال نوشیدن: به خاطر یک مشت ریال بیشتر
مریم: امید تو رو خدا… جدی دارم میپرسم
امید نگاهی به مریم می اندازد: واقعا میخوای بدونی؟
مریم: جدیا، خب؟
امید بعد از کمی مکث: مطمئنی؟
مریم: بگو دیگه
امید: باشه باشه… میگم… بذار اول اینو بخورم…
امید مشعول خوردن میشود که صدای زنگ گوشی مریم بلند میشود…
امید سکوت میکند و مریم گوشی اش را در می آورد و بعد از گفتن ببخشید به امید جواب میدهد
مریم با تلفن: سلام… خوبی… چی شد؟…
امید آبمیوه میخورد و به گاهی به مریم و گاهی به خیابان نگاه میکند… صدای صحبت مریم با تلفن در زیر سرو صدای ماشین زباله که کنار آنها می ایستد گم میشود امید به ماشین و کارگران نگاه میکند و آرامی ابمیوه اش را میخورد…
مریم: چرا شیشه رو بالا نمیدی؟
امید  که تازه متوجه شده برمیگردد و با عجله شیشه اش را بالا میدهد
مریم: نمیخواد دیگه… (با خوشحالی)بگو چی شده؟
امید نگاهش میکند
مریم با خوشحالی: دیدی بهت گفتم جواب میده، آره؟
امید: چی؟
مریم: تا دیده سوار ماشین تو شدم رفته با دوستم در مورد من کلی حرف زده
امید با لبخند نگاهش میکند.
مریم که هیجانزده است جیغ میکشد: دیدی گفتم…
امید میخندد
مریم: اهنگ شاد نداری؟
امید: چرا…
ضبط را روشن میکند یک آهنگ شاد پخش می شود و امید ماشین را روشن میکند و حرکت میکند…

خارجی. خیابان. ادامه
نمایی از حرکت ماشین و پیوستن به بقیه ماشینهای در حال حرکت…

داخلی. ماشین. روز
امید ماشین را کنار خیابان پارک میکند… صدای زنگ گوشی اش شنیده میشود، صدایش را قطع میکند
مریم با خوشحالی: بازم ممنون…
امید: مطمئنی نمیخوای برسونمت؟
مریم: نه خوبه… (به گوشی اش اشاره میکند) سینمات دیر میشه
مریم برایش دستی تکان میدهد و میرود
 امید در حالیکه رفتنش را نگاه میکند ارام: میام دنبالت
  و بعد از چند ثانیه حرکت میکند… ماشین از کنار زنی سگی در بغل دارد در کنار خیابان رد میشود… زن دربست میگوید…. امید کمی جلوتر نگه میدارد دوباره صدای زنگ تلفنش می آید…به تلفن نگاه میکند و بعد از چند ثانیه دنده عقب میگیرد و به طرف زن میرود...

فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه...
ما را در سایت فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cahjavaheri6 بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 12:32