فیلمنامه کوتاه ساعت قرمز

ساخت وبلاگ
فیلمنامه کوتاه ساعت قرمز رو برای امروز انتخاب کردم. با توجه به اینکه من در مسی کسب تجربه و یادگیریم، ممنون میشم نظراتتونو راجع به این فیلمنامه و بقیه فیلمنامه ها برام بفرستید. مخصوصا دوستانی که در زمینه فیلم کوتاه فعالیت میکنند.

فیلمنامه کوتاه ساعت قرمز

نویسنده: امیرحسین جواهری

داخلی. بیمارستان. روز
راهرو  طبقه همکف یک بیمارستان که رویا ۳۰ ساله با یک دسته گل و جعبه کوچک کادو شده در دست و کیف به دوش مقابل در آسانسور ایستاده است مرد جوانی با یک جعبه شکلات و یک دسته گل رز قرمز از مقابلش رد می شود. در آسانسور باز می شود رویا داخل میشود در آسانسور بسته میشود.

عنوان و تیتراژ آغازین…

داخلی. آسانسور. ادامه
رویا خودش را در آینه آسانسور میبیند مقابل آینه چند نفس عمیق میکشد و بعد لبخند میزند… کیفش را در میآورد جعبه هدیه را داخلش میگذارد روژلب را در می آورد و به لبهایش میزند، ساعتی با بند و صفحه قرمز به دست دارد. دوباره مقابل آینه لبخند میزند آسانسور میایستد و در باز می شود رویا هل میکند رژلب را سریع داخل کیفش میگذارد و خارج میشود.

داخلی. راهرو بیمارستان. ادامه
رویا در حالی که داخل اتاقهایی که درشان باز است نگاه میکند به دفتر پرستاران میرسد. یک پرستار حدودا سی و چند ساله در حالی که کیفش روی میز باز است  با عجله در حال کادو کردن یک جعبه ادکلن است. رویا چند ثانیه ای او را نگاه میکند.
رویا: ببخشید… اتاق  آقای کریمی؟
پرستار هل میکند جعبه کادو را سریع در کیفش می اندازد و بلند میشود.
پرستار: اتاق کی؟
رویا: کریمی… پیمان کریمی… تو این بخشن دیگه؟
پرستار بعد از کمی مکث: بله… اتاق ۴۴… ( به ساعتش نگاه میکند) فقط یه کم زودتر چون باید برن آزمایشگاه..
رویا تشکر می کند و میرود.

داخلی. اتاق بیمارستان. ادامه
یک اتاق حدودا بیست متری و یک تخته که پنجره ای رو به بیرون دارد. پیمان حدودا سی ساله با لباس بیمارستان و لاغر لب پنجره ایستاده است و بیرون را نگاه میکند.
رویا وارد اتاق میشود: اتاق جدید مبارک… شیرینی شو نمیدی؟
پیمان برمیگردد: تویی؟…منکه خیلی وقته امدم اینجا…
رویا دسته گل را روی میز کنار تخت بعل یک جعبه شیرینی میگذارد: توقع نداشتی بیام، آره؟
پیمان روی تخت مینشیند: نه… آخه مامان میگفت سرت گرم امتحاناته، آره؟
رویا: امتحانا؟… آره اونا که تمومی ندارن… این چند وقته سرحال تر شدی، درسته؟
پیمان با خوشحالی: جدی؟… نمی دونم، دکترام میگن… ( اهی میکشد)  البته اینقدر تو این چند ساله از این حرفا زدن، شدن چوپان خالی بند…
رویا نگاهش میکند: نه… معلومه رنگ و روت باز شده… چاق ترم شدی، نشدی؟
پیمان جعبه شیرینی را بر میدارد: پس حالا که اینطور شد بیا شیرینی اتاقمو بخور… فقط اینجا یه بویی میده… شیرینی مونده که میخوری؟
رویا یک شیرینی برمیدارد پیمان ساعت قرمز را میبیند…
پیمان: این عتیقه هنوز کار میکنه؟
رویا ساعت را نگاه میکند: آره… مثل ساعت
پیمان با ذوق: داستانشو واست تعریف کردم چرا این رنگیشو خریدم؟
رویا با لبخند: آره… صد بار
پیمان: حالا میمردی میگفتی نه… ای کاش آبی شو میخریدم… هه، ولنتاین… آخه قرمزم شد رنگ، سوراخه
رویا: خب حالا… دفعه بعد برام آبی شو بخر، خوبه؟
پیمان آهی میکشد: دفعه بعد؟… برای تو؟
رویا: آره… مگه نمیگی دکترا گفتن بهتر شدی؟
پیمان پشت به رویا روی تخت دراز میکشد اشک در چشمانش حلقه میزند: تو چرا نمیری دنبال زندگیت؟… تو آدم بد شانسی هستی، میدونستی؟
رویا بلند میشود: من دیگه باید برم… مواظب خودت باش
 پیمان چیزی نمیگوید رویا از اتاق بیرون میرود.

داخلی. طبقه همکف بیمارستان. ادامه
در آسانسور باز می شود رویا با چشمانی خیس از آن خارج میشود، همان مرد جوان را میبیند که ویلچر دختر بیماری را در حالیکه جعبه شکلات روی پایش است هل می دهد، رویا یاد کادو می افتد در کیفش را باز می کند و آن را در می آورد… با عجله به سمت آسانسور برمیگردد… آسانسور حرکت کرده است…رویا چند ثانیه ای صبر میکند بعد به سمت راه پله ها میرود.

داخلی. راهرو بیمارستان. ادامه
رویا کیف به دوش و کادو به دست خیس نفس نفس زنان به سمت اتاق پیمان میرود از جلوی دفتر خالی پرستاران میگذرد و به اتاق میرسد

داخلی. اتاق بیمارستان. ادامه
رویا به محض وارد شدن: اینقدر چرت و پرت گفتی..
پیمان در اتاق نیست، رویا به سمت تخت میرود، فقط جعبه شیرینی روی میز است، گل روی میز نیست… اطراف را نگاه میکند، کشو میز را باز میکند دسته گل روی داخل کشو است بعد از کمی مکث آن را در می آورد… زیر آن جعبه کادوی ادکلنی است که دست پرستار بود رویا ان را برمیدارد و چند لحظه ای آن را نگاه میکند بلند می شود و از پنجره بیرون را نگاه میکند… جوان در حال هل دادن ویلچر دختر در حیاط بیمارستان است و هر دو در حال خندیدن هستند…

خارجی. خیابان. روز
خیابان روبروی بیمارستان، رویا کیف به دوش در یک 206 آلبالویی که کنار خیابان پارک است را باز میکند ساعت قرمز به دستش را میبیند آن را باز میکند و داخل کیفش میگذارد و پشت فرمان مینشیند…

داخلی. ماشین. ادامه
رویا ماشین را روشن میکند، صندلی سمت شاگرد خوابیده است و وحید حدودا چهل ساله روی آن خوابیده است.
وحید: اومدی؟
رویا چیزی نمیگوید وحید صندلی را درست میکند
وحید: میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟... … (رویا را نگاه میکند) گریه کردی؟
رویا حرکت میکند و چیزی نمی گوید
وحید: چرا حرف نمیزنی؟… ایندفعه دیگه حق نداری پاتو بذاری اینجاها…. شنیدی؟
رویا: میشه بس کنی؟
وحید: چی چی رو بس کنم… تا کی رویا؟ تا کی؟… اومدیم پسر خاله شما بازم حالا حالا این تو موند… شماها تا کی میخوای نقش بازی کنید؟… این دفعه خالت زنگ بزنه، میدونم چی بهش بگم
رویا با بغض: نترس… دیگه نمیام
وحید: یعنی چی؟… بهش گفتی؟… آخراشه؟، هان؟
رویا بازهم سکوت میکند
وحید: به خدا من نگران خودتم… دلم نمیاد اینجوری ببینمت
رویا چند لحظه ای سکوت میکند بعد اشکهایش را پاک میکند…  کادو را از کیفش در می آورد و به وحید میدهد..
وحید با خوشحالی کادو را میگیرد تکانش میدهد: واسه منه؟…. چیه؟… ساعته؟
رویا لبخند میزند و در آینه ماشین خودش را میبیند.

 

فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه...
ما را در سایت فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cahjavaheri6 بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 12:32