فیلمنامه کوتاه کار

ساخت وبلاگ
اسم فیلمنامه کوتاه امروز " کار " است و اینکه این فیلمنامه رو تقریبا شش ماه پیش نوشتم. این یکی از اون فیلمنامه هامه که ساخت فیلم کوتاه شو دوست دارم.

فیلمنامه کوتاه " کار"

نویسنده: امیرحسین جواهری

خارجی. خیابان. ظهر
یک خیابان ۲۰ متری که هر دو طرف آن پر از فروشگاههایی است که اکثرا بسته اند. در پیاده رو به جز چند چند عابر و چند دانش آموز پسر یونیفرم پوش بیحال، عابر دیگری نیست. یک مرد دستفروش پنجاه و چند ساله و نسبتا کوتاه قد و چاق با ظاهری معمولی مقابل بساط تیشرت هایش ایستاده است که در حال سرک کشیدن به سمت دوطرف خیابان است. او هر چند دقیقه اینکار را تکرار می کند.
دستفروش هنگام رد شدن جوانی بیست و چند یکی از تیشرت هایی را به طرف او پرت می کند.
جوان تیشرت را سریع میگیرند و با تعجب دستفروش را نگاه میکند.
دستفروش با لبخندی شیطنت آمیز و با لهجه شمالی: قابل نداره... ده تومنه
جوان با خنده تیشرت را به دستفروش بر میگرداند و میرود.
دستفروش این بار تیشرت را به طرف دو سرباز پرت می کند. یکی از سربازها تیشرت را میگیرد.
دستفروش با همان لبخند: مفته بخدا ... مفت...
سرباز نیز با خنده تیشرت را با خود می برد. دستفروش هیچ واکنشی نشان نمی دهد و فقط با لبخند آنها را نگاه می کند انگار مطمئن است که سرباز تی شرت را برمی گرداند. سرباز بعد از چند قدم بر می گردد و تیشرت را پس می دهد.
دستفروش بعد از مدتی اینبار تیشرت را به سمت یک زنی با آرایش زیاد، حدودا سی ساله مانتویی و قد بلند می اندازد.
زن بی توجه رد میشود و تیشرت روی زمین می افتد.  دستفروش برای آوردن تیشرت می رود که یک تویوتا شهرداری کنار بساط او می ایستد چند مامور درشت هیکل و یونیفرم پوش شهرداری از ماشین پیاده می شوند.
دستفروش با دیدن آنها به سمت بساطش می رود و شروع به  جمع کردن تیشرت ها می کند. دو تا از ماموران شهرداری هر کدام یک طرف بسط را می گیرند و آن را جمع میکنند.
مامور اول : ولش کن پدر جان...
دستفروش که رنگش پریده بساطش را گرفته و رها نمی کند: ببخشید.... دارم میرم
مامور اول : ده دفعه بهت تذکر دارم .... میگم ولش کن
دستفروش نفس نفس زنان: بخدا داشتم میرفتم..
مامور دوم : ولش کن ...بهت میدیم...
دستفروش: شرمنده ... ببخشید
مامور اول: میگم ولش کن خودم بهت میدم....
 دستفروش محکم بساطش را گرفته و رها نمی کند: دیگه نمیام بخدا....
مامور دوم بساط را رها می کند: اگه دوباره اومدی چی؟
دستفروش: اگه اومدم هرکاری خواستی بکن
ماموراول رو به مامور دوم: چی میگی تو؟ ... میگم از صبح تا حالا ده بار بهش تذکر دادم.... ( روبه دستفروش) تذکر ندادم؟
دستفروش: حواسم نبود ...ببخشید...
مامور اول بساط را محکم از دستان دستفروش میکشد: ولش کن دیگه..
دستفروش روی زمین می افتد.
مامور بساط را پشت تویوتا میگذارد و داخل ماشین میشیند. مامور دوم ایستاده است و  دستفروش را نگاه می کند
چند نفری از عابران جمع شده اند. دستفروش به زحمت بلند میشود بعد از چند ثانیه دستش را روی قلبش می گذارد و روی زمین می خوابد مامور دوم به بالای سر او مینشند.
مامور دوم: چی شد پدر جان؟...
مردم بیشتری دور آنها جمع می شوند و یکی دو نفر با تلفن صحبت می کنند.  هرکدام از مردم چیزی می گویند:
...بدبخت سکته کرد....
...یکی زنگ بزنه اورژانس...
.... بی ناموسا ...
... پیرمرد بیچاره داره کار می کنه، بره چیکار کنه؟... دزدی کنه
دستفروش نمی تواند حرف بزند و فقط قفسه سینه اش را می مالد.
مامور اول بساط دستفروش را می آورد و با ترس بالای سر او می ایستد: زنگ زدی اورژانس؟
مامور دوم: نه...
یک جوان باظاهر دانشجو: من زدم ....دارن میان...
یک جوان حدودا سی و پنج ساله با قد متوسط و ته رش، به سمت مامور اول می آید یقه اش را می گیرد: همینو می خواستی... بدبخت دو ساعت داشت التماست می کرد...
مامور اول سعی میکند با او درگیر نشود: یقه رو ول کن آقا جون ...مام داریم کارمونو انجام میدیم...
یک جوان دیگر مامور اول را هل می دهد: راست میگه دیگه نامرد.... اصلا چی از جون مردم می خواین شماها... هان؟
چند نفر دیگر هم دور او را می گیرند و هر یک چیزی می گویند مامور دوم هم بلند می شود: داداش به مام گفتن جمع کنید...
 جوان اولی ضربه ای به صورت مامور اول میزند:  تاپاله گول هیکلتو خوردی؟....
درگیری شروع می شود هر کدام از  مردمی که جمع شده اند ضربه ای به ماموران شهرداری میزنند و همه سرگرم درگیری می شوند.
بعد از چند دقیقه ماموران شهرداری به سرعت سوار ماشین می شوند و سعی دارند فرار کنند. چند نفر آنها را دنبال می کنند و به بدنه و شیشه های ماشین ضربه می زنند. ماشین شهرداری حرکت می کند باز هم چند نفر آن را دنبال می کنند. یک جوان حدودا بیست ساله یک تکه سنگ بزرگ به سمت ماشین پرت می کند. شیشه ماشین میشکند و بعد از چند متر ترمز می کند. یک لحظه سکوت همه جا را فرا میگیرد و مردم به هم نگاه می کنند بعد از چند ثانیه کسانی که دنبال ماشین بودند فرار می کنند.
داخلی. ماشین شهرداری. ادامه
مامور دوم با سری خون آلود و بیهوش روی صندلی افتاده است و مامور اول با گریه در حالی که دست مامور دوم را گرفته است با اورژانس صحبت میکند
مامور اول با گریه: نبض نداره... نه هیچی نداره... چیکار کنم؟...باشه باشه ...
 در همین حال صدای مامور کم کم پایین می آید و ما از شیشه بغل ماشین دستفروش را در حالی که بساطش را به کول گرفته و به سرعت دور می شود، می بینیم...

فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه...
ما را در سایت فیلمنامه و جشنواره های فیلم کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cahjavaheri6 بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 9 بهمن 1397 ساعت: 12:32